دیگر نه از حادثه خبرى هست
و نه از اعجاز چشم هاى آشنا
از دلتنگى هایم که بگذریم،
تنهایى تنها اتفاق این روزهاى من است...
دیگر نه از حادثه خبرى هست
و نه از اعجاز چشم هاى آشنا
از دلتنگى هایم که بگذریم،
تنهایى تنها اتفاق این روزهاى من است...
گوش کن!
صدای نفس های پاییز می آید...
نگرانی هایت را از برگ های درخت آویزان کن،
چند روز دیگر می ریزند.
درد دارد....وقتی سکوت از لا به لای آرواره های زمان ,دنده هایت را خرد میکند....به راستی....سکوت....رازی بس نهفته ست....گویی قرن ها در گورستان های سرد وجودت مدفون مانده....به راستی این کلمات همچون مُهریست بر دهان....سکوت...صدای تلخ فریادهای خاموشی ست که با پارادوکس خود گلویت را می فشارند....فقط...سکوت است که می تواند...با کلمات....بازی کند
تعداد صفحات : 11